صفحات

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

میترسم بمیریم از بی فریادی…!!


میترسم بمیریم از بی فریادی…!!

ژانویه 18, 2011
حکایت خروس چهل تاجم را قبلا گفته ام که نابهنگام میخواند و بابای خدابیامرزم شرط کرد اگر باز هم نابجا بخواند کارد را با گلویش وصلت میدهد و من بیچاره که چند شب تا صبح بیدار ماندم و تا نصف شب میخواست بخواند نوکش را میگرفتم که صدایش در نیاید تا اینکه بقال محل به دادم رسید و گفت ماتحت خروسم را چرب کنم تا دیگر نخواند …!! میگفت خروس برای خواندن باد در غبغب می اندازد و انوقت میخواند و اگر ماتحتش چرب باشد موقع خواندن بادِ در سینه انداخته فِسّی خالی میشود از ماتحتش چون دیگر نمیتواند ان را به هم بکشد…!! باسن خروس زیبایم را وازلین مالیدم چند شب و دیگر نخواند طفلک…!! بعد از چند شب دیگر یادم رفت که وازلین بمالم و خروسم هم یادش رفت که بخواند….یا که یادش بود اما از مرغها خجالت میکشید که مثل هر شب به جای نغمه زیبایی که از حنجره اش برمی امد باد باسنش را تحویل انها بدهد….!! خروسم مَلول شد…!! خروسم مُرد بیچاره از نخواندن…!!
حالا حکایت یارانه ها حکایت همان وازلین است…!! تا میخواهد صدایمان دراید ماتحتمان را با یارانه چرب میکنند…!! میترسم من…!! میترسم از ان روزی که دیگر ماتحت مارا چرب نکنند و ما هم یادمان برود که روزی میتوانستیم فریاد بزنیم…!! میترسم بمیریم از بی فریادی…!!


هیچ نظری موجود نیست: